یکی از شبهای سرد زمستانی در چلهگاه آن، بعد از جلسه شورای فرهنگی قصد پیادهروی و ادامه بحث در راه کردیم. هوا در آن شب سردتر از شبهای پیش بود و چند نفری از دوستان که فریب شبهای معتدلتر دیروز و پریروز را خورده بودند رودست بدی متحمل شدند! خیابان ملاصدرا را گز کردیم تا به خانههامان برسیم. ازدحام چهرههای نقاشیشده به ترسیم آثار پیکاسو – و گاهی نیز ونگوک! –، با لباسهای کوتاه و بلند به فراخور مد!، با ماشینهای گرانقیمت و اسپورت که بالواقع فلسفه وجودی اختراع این مخلوق بشری را تعبیر میکردند، سرخوش و شاد از روزگاران مطلوب و با حرارتی زایدالوصف که حتی سرمای آن شب استخوانسوز را احساس نمیکردند، در حال کشف اسرار الهی و پیادهروی بهرسم بزرگان بودند و از فسادی که بهوسیلهٔ معدود جمعیتی رخ میدهد بگذریم، خوشنود بودیم که با آسودگی و رفاه حاکم بر جامعه این سرنشینان همراه را چنین سرخوش میبینیم.
از میان اینهمه جمعیت بزرگ و کوچک که در آمد و شد بودند گذشتیم و سرگرم بحث داغ خود در حوزه عرفان و معرفت وجودی و عرصه اجتماعی بودیم که ناگاه چشمم به دخترکی افتاد که در گوشهای ایستاده و بساط جورابفروشی پهن کرده بود. ۶، ۷ سالی بیشتر نداشت. کاپشن مندرسی بهتن کرده بود و کلاهی – که گمان کنم مال پدرش بود – به سر داشت. گوشه دیواری که در مجاورت بساطش بود نشسته بود و سعی میکرد با هوای گرم دهانش دستهای کوچکش را گرم سازد… آه، خدای من! لبهایش از فرط سرما بنفش شده بود و حتی یکنفر به او اعتنایی نداشت. لحظهای حرف زدن از خاطرم رفت. زبانم لال شد. اشک دریای چشمانم را یر کرده بود، ولی امان از این غرور که اجازه فرو ریختنش را صادر نمیکرد. مگر او گریه من را لازم داشت؟! خدایا! در اطرافم کوچک و بزرگ از فرط سرما میدوند تا بهخانههاشان برسند ولی این کودک …! سرم داغ شد و از گوشهایم دمادم زبانههای آتش به بیرون فوران کرد. نفسم تنگ شد و لرزهای در سینهام افتاد. رهگذران را میدیدم که بدون توجه میگذشتند و لحظهای سرشان را از میان یقه بلند پالتوشان بیرون نمیآوردند که مبادا سردشان شود! نفهمیدم چگونه مسیر پیادهرو را طی کردم. سرم را پایین انداختم تا لحظهای، بغضی را که همچون استخوانی در گلو آزارم میداد، فرو برم. سرم را بالا گرفتم. رعشهای به جانم افتاد. خدایا چه میدیدم. هنوز آدم نمرده. زنده است. نفس میکشد. نفسهایش به شماره افتاده ولی هنوز نفس میکشد. دو زن را دیدم که بسوی کودک شتافتند و چند لحظهای با او سخن گفتند. سپس یکی از آنها دست در کیفش کرد و پولی به او داد و به کودک اشاره کرد که به خانهاش برود. هوا سرد است! کودک نیز شاد و مسرور از دشت امشب به سرعت برق و باد جورابهایش را جمع کرد و به سویی شتافت.
این تماشای واقعیت، از سرآغاز تا پایان دقایقی بیشتر طول نکشید، اما انگار من را در بحبوههای از تلاطمات درونی قرار داده بود و روحم را سخت آزرده بود. به راه خود ادامه دادیم و به چهارراه رسیدیم. هر یک به سمتی رو کردند و من نیز بهناچار باید به سمت بالای خیابان بازمیگشتم. میخواستم تاکسی بگیرم ولی با خود گفتم: اگر پیاده بروم میتوانم در راه روزنامهای که گرفته بودم را مفصل بخوانم. حواسم به روزنامه بود که ناگاه صحنهای دیدم که هرگز باورم نمیشد. با خود گفتم خیال است. در فکر آن هستم، تصوری به ذهن متواتر شده! نزدیکتر رفتم. ولی دیدم انگار آن کودک واقعیست و بساط پیشرویش نیز اینچنین …! همان کودک دوباره آنجا بود و از فرط سرما برای آنکه سوز باد صورتش را آزار ندهد رو به دیوار ایستاده بود. مثل آنکه حتی با خودش هم قهر کرده بود. تمام تنم یخ زده بود. خدایا بس است. دیگر تحمل کردن برایم سخت شده! میخواهی بکش ولی اینگونه زندگی کردن را برایم سخت نکن!
به سوی دختر بچه رفتم. قیمت جورابها را از او پرسیدم. هر یک ۲۵۰ تومان. ۱۰ عدد جوراب داشت. آیا زندگی این کودک و خانوادهاش با همین ۱۰ جوراب سپری میشود؟! از او پرسیدم مگر نرفته بودی؟ پس چرا برگشتی؟ گفت: مادرم به من گفته تا جورابها را نفروختی برنگرد! با خود اندیشیدم. عرفان، معرفت، حضور اجتماعی، و یا آزادی و برابری، در این لحظههای روزگار چگونه تعبیر میشود. حتی نمیتوانستم حرف بزنم. به او فهماندم که ۱۰ عدد جوراب میخواهم و او خوشحال اما ناامید به آینده پیشرو جورابها را برایم پیچید و به من داد. پولش را گرفت و سریع همچون دقایقی پیش بساطش را جمع کرد و بهسویی روان شد. من همانجا سر جایم خشک شده بودم و در فکر فرو رفته بودم. راستی چه تضمینی که مجدداً آن کودک را با بساطی نو در این شب سرد زمستانی آواره خیابانها نبینم؟! هیچ تضمینی نیست! حق او و امثال او چیست و چه کسی میخواهد حق او را بگیرد؟! پدر و مادرش؟ آنها تنها کاری که نمیکنند، پدری و مادری در حق اوست! شاید زندگی آنچنان فشار آورده که پاره جگرشان را در آن سرما پی نان فرستادهاند! آیا آقای (…) میخواهد حق او را استیفا کند؟! او اینگونه که نشان داده جز گریه کاری بلد نیست! این کودک گریه نمیخواهد. نان میخواهد، اجازه درس خواندن میخواهد، لباس و مسکن میخواهد! دوست دارد شبها پدرش شاد با دستی پر به خانه بازگردد. دوست دارد مادرش شبها موقع خواب قصه در گوشش زمزمه کند. دوست دارد در خواب بازیهای کودکانه خود را به تماشا بنشیند. کودک کبریت فروش قصه ما شبها دیرتر از پدر و مادر به خانه میرود و به رختخواب نرسیده از حال میرود و در خواب کابوس پول و نان و آب و هیولاهای اطراف خود را میبیند.
آی آدمها اینجا شهر اوست. در شهری که هفتاد میلیون جمعیت دارد او یکنفر است. یک نفر!
قصه کودک کبریت فروش را برای سرگرمی نخوانید. در همین شهر کودک جوراب فروشی شبها از فرط سرما و خستگی از حال میرود …!
پی نوشت: این مطلب رو در زمستان ۸۴ و در وبلاگ سابقم نوشتم