باز هم دست به قلم بردم، همهچیز از ذهنم به پرواز درآمد، همهچیز از یادم پرگشود، همه کلمات، همه معانی، همه افکار. انگار که این تلاطمات درونی من که همچون طوفانی درونم را به حرکت و جنب و جوش درمیآورد سر آن ندارد که برآرد آفتابی، سر آن ندارد که بر هیچ پردهای نقش ببندد و تهمت یک جنس و ماده بودن را برای خود بخرد. هرگاه که با خود در گوشهای، خلوتی به پا کردم و بر آنچه بر من گذشته، خواهد گذشت و باید بر من میگذشت تاملی میکنم، هرگاه که بر درد بودن خویش غریبانه میگریم و بر درد نبودن خود هراسناک دندان به دندان میکوبم، هجمهای از افکار و واقعیات و رویاها از سرزمینی دور، از غریبهای آشنا، از دلی همدرد و از روحی همجنس به سویم روی میآورند. حالتی غریبانه به من دست میدهد، حالتی که در هیچ کتابی نمیتوان جست، در هیچ توصیفی نمیتوان جای داد و در هیچ جملهای نمیتوان خلاصه کرد.
درد بودن مرا فرسنگها دور از عالم وجود به میان کویر تفتیده و عاری از آب و علف میبرد، جایی که آبادی و زندگی معنایی نیافته و بودن هر انسان در وجود خود او و آنکه او از اوست خلاصه میشود. چه سنگین باریست و چه شیرین دردی. آنجا که فقط تو هستی و آنکه میخواهی با تو باشد، تنهای تنها. آنجا که تا دوردست خیال به هر سو که بنگری جز یاد و رویای یار خویش را نیابی. چه دردیست. دردی از سر فهمیدن، دردی که بودن تو را در مقیاس رابطه تو با یارت نمایان میکند. شیرین است. دلانگیز و فرحبخش. سینه را میفشارد، عطش را وسعت میدهد، چشمان را آب میبخشد. بغضها همچون استخوانی در گلو میمانند و لبها از عطش خشکیده میشوند ولی باز هم نام او را ندا میدهند. چه شیرین استخوانی در گلو، چه شیرین قطره اشکی در گوشه چشم و چه شیرین تخته سنگی بر سینه! شاید، شاید با خود گاهی گفته باشم کهای کاش دچار این درد نبودم، درد بودن.
ولی آن وقت چه؟
آنزمان بود که دچار دردی شدم که وجودم را همچون خوره از بین میبرد و رگ غیرتم را همچون زالو میمکید. درد نبودن، دردی سیاه، تاریک و مات. آنگونه که هیچ چیز مشخص و خوانا نیست. دردی از سر نفهمیدن، آنچنان که حتی درد خود را هم نمیفهمی! سیری در دنیای بیانتها و صد البته بیابتدا. اصلاً دنیایی که هیچ مبدایی و هیچ مختصاتی در آن تعریف نشده، دنیایی از جنس تیغهای خشن و سیاه که هر لحظه تن آدمی را زخمی تازه میزنند و از هر جای زخم فواره کثافات و خون سیاه و وجود تاریک انسانیت حیوانآلود آدمی را در محیط پخش میکنند. آه، که چقدر خستهام، خسته از تنهایی، خسته از تقسیماتی اینچنین، خسته از خویشم، از خویشتن خویش که گهگاه انسان را از بودن خود غافل میسازد و دنیای آدمی را مملو از سکوت معانی و خالی از هر احساس دردی.
همچون خواب میماند که بر من روزگاری میگذرد که هر چه فریاد میزنم کسی صدایم را نمیشنود. حتی آنکه گوشش را نزدیک دهان من آورده! درد شیرینی است ولی صد حیف که تا قصد قلم کردم همچون پروانهای آزاد و سبکبال مهربانانه و نرم از روی شانههای خستهام پرمیگشودند و زیبایی از جنس رویا بودن را به زرق و برق از جنس نوشته و کلمه بودن، نفروختهاند.
چه نیکو گفتهاند که:
زین خرد جاهل همه باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را