وقتی که میرفتی، خودت را به صاحب قلبت سپردی و من خود را به قلب تو…
لحظهها چه بیرحمانه بیتو میگذرند و چه ناجوانمردانه به تو هجمه میبرند…
من ماندم و هجومای کاشها در حسرت درون و تو با سینهای سپرکرده در مسیر تندبادهای حادثه…
من ماندم و دربند هبوط، تو در میان سنگهای سرد و بارو و دیوار درگیر عروج…
برایت از تو میخوانم، زیرا که تو، خودت پرنده کوچک آزادی هستی
تقدیم به کسی که این روزها در زندان جباران، آزادگی را به ما میآموزاند