بالهایش را گشود و گذاشت تا باد در میان پرهای سفیدش به رقص آید. با حرکت آرام بالهایش بزم عشق پرها و نسیم را کامل کرد.
قدمی به جلو برداشت و نفس را در سینهاش حبس کرد. چشمهایش هنوز به دوردست خیال دوخته شده بود. چشمهایی که هیچ حرفی را نمیشد از آنها خواند، اما عمق نگاهش خبر از دل پردرد و زبان پر از حرفهای سرخوردهاش میداد. لحظهای انگار چیزی در سینهاش خروشید و چشمهایش را بست و آسمان را در آغوش کشید و خود را در وجودش رها کرد. لحظه پرشور عشقبازی کبوتر و آسمان و پر زدن در پهنه سرد و بیاحساس آن.
آسمان پرغروری که ادعای فتح ناپذیریش حتی انسان را قرنها ناامید کرده بود و آسمان دلخوش به اینهمه، لحظهای نخواست همنشین روزها و سالهای تنهایی خود را باور کند. هر چه بود این کوچک نحیف و ضعیف که طعمه سنگ هر کودک بیرحمی میشد، قرنها خود را در وجود آسمان غرق کرده بود. آنقدر نزدیک که آسمان لحظهای حتی، حضورش را مغتنم ندانسته بود. اما کبوتر بود و نبود خود را در آسمان تعریف کرده بود. هرگاه سخن از پرواز به میان میآمد همه آسمان را به خاطر میآوردند و کبوتر به این همه دلخوش که ذرهایست در این بزم عاشقانه پرواز در وجود آسمان!
کبوتر قصه ما هر بار بالهایش را با غرور میگشود و آسمان را محکمتر در بر میگرفت و اوج میگرفت. عروجی که هیچ به چشم مغرور آسمان بلند نمیآمد. چشمهایش پلک نمیزد و تپش پنهان قلبش هر لحظه عریانتر میشد. با هر همآغوشی، پرهای سفیدش از وجودش کنده میشد و آرام بر زمین مینشست. آنقدر اوج گرفت که آخرین پرهایش را آسمان به یغما برد و بر زمین ریخت.
این آخرین پرواز کبوتر بود.
اما آسمان نفهمید که راز پرواز کبوتر در پرهایش نبود! راز پرواز کبوتر قصه ما عشقی بود که در سینهاش میتپید و هیچگاه به زبان نیاورد.
آسمان پرواز کبوتر را باور نداشت. این پایان کبوتر نبود، پایان پرواز بود . . .