با آنكه شب شهر را ديرگاهي ست
با ابرها و نفسدودهايش
تاريك و سرد و مه آلود كرده ست,
و سايه ها را ربوده ست و نابود كرده ست,
من با فسوني كه جادوگر ذاتم آموخت
پوشاندم از چشم او سايه ام را.
با ساية خود در اطراف شهر مه آلود گشتم,
اينجا و آنجا گذشتم.
هر جا كه من گفتم, آمد,
در كوچه پس كوچه هاي قديمي,
ميخانه هاي شلوغ و پر انبوه غوغا,
از ترك, ترسا, كليمي.
غلب چو تب مهربان و صميمي.
ميخانه هاي غم آلود
با سقف كوتاه و ضربي
و روشني هاي گم گشته در دود
و پيشخوان هاي پرچرك و چربي
هر جا كه من گفتم, آمد,
اينگوشه آن گوشة شب
هر جا ه من رفتم, آمد.
او ديد. من نيز ديدم
مرد و زني را كه آرام و آهسته با هم
چون دو تذرو جوان مي چميدند.
و پچ پچ و خنده و برق چشمان ايشان
حتي بگو باد دامان ايشان,
مي شد نهيبي كه بي شك
انگار گردنده چرخ زمان را
ـ اين پير پرحسرت بي امان را ـ
از كار و گردش مي انداخت, مغلوب مي كرد.
و پيري و مرگ را در كمينگاه شومي كه دارند
نوميد و مرعوب مي كرد.
در چار چار زمستان
من ديدم او نيز مي ديد
آن ژنده پوش جوان را كه ناگاه
صرع دروغينش از پا درانداخت
يكچند نقش زمين بود
آنگاه
غلت دروغينش افكند در جوي,
جويي كه لاي و لجن هاي آن راستين بود
وآنگاه ديديم ـ و با شرم و وحشت ـ
خون, راستي خون گلگون,
خوني كه از گوشة ابروي مرد
لاي و لجن را
آلودة وحشت و شرم مي كرد.
در جوي چون كفچه مار مهيبي
نفت غليظ و سياهي روان بود
مي برد و مي برد و مي برد
آن پاره هاي جگر, تكه هاي دلم را
وز چشم من دور مي كرد و مي خورد
مانند زنجيرة كاروان هاي كشتي
كاندر شفق ها, فلق ها
ـ در آب هاي جنوبي ـ
از شط بدريا خرامند و از ديدگه دور گردند.
دريا خوردشان و مستور گردند.
و نيز ديديم با هم, چگونه
جن از تن مرد آهسته بيرون مي آمد.
وآن رهروان را كه يك لحظه مي ايستادند
يا با نگاهي بر او مي گذشتند
يا سكه اي بر زمين مي نهادند.
ديديم و با هم شنيديم
آن مردكي را كه مي گفت و مي رفت: «اين بازي اوست.»
و آن ديگري را كه مي رفت و مي گفت: «اين كار هر روزي اوست.»
او ديد, من نيز ديدم
دم لابه هاي سگي را ـ سگي زرد ـ
كه جلد مي رفت, مي ايستاد و دوان بود
دنبال مردي كه با يك بغل نان خوشبوي و تازه
چالاك و چابك روان بود
و گاه يك لقمه مي كند و مي خورد
و لقمه اي پيش آن سگ مي افكند.
ناگه دهان دري باز. چون لقمه او را فرو برد.
ما هم شنيديم كان بوي دلخواه گم شد
وآمد بجايش يكي بوي دشمن.
وآنگاه ديديم از آن سگ
خشم و خروش و هجومي كه گفتي
بر تيره شب چيره شد بامداد طلائي.
اما نه, سگ خشمگين مانده پايين
و بر درخت ست آن گربة تيره گل باقلائي
شب خسته بود از درنگ سياهش
من سايه ام را به ميخانه بردم
هي ريختم خورد, هي ريخت خوردم
خود را به آن لحظة عالي خوب و خالي سپردم
با هم شنيديم و ديديم
مي خواره ها و سيه مست ها را
و جام هائي كه مي خورد بر هم
و شيشه هائي كه پر بود و مي ماند خالي
و چشم ها را و حيراني دست ها را.
ديديم و با هم شنيديم
آن مست شوريده سر را كه آواز مي خواند
و آن را كه چون كودكان گريه مي كرد
يا آنكه يك بيت مشهور و بد را
مي خواند و هي باز مي خواند
وآن يك كه چون هق هق گريه قهقاه مي زد,
مي گفت: «اي دوست مارا مترسان ز دشمن
ترسي ندارد سري كه بريده ست
آخر مگر نه, مگر نه
در كوچة عاشقان گشته ام من؟»
وآنگاه خاموش مي ماند يا آه مي زد.
با جرعه و جام هاي پياپي
من سايه ام را چو خود مست كردم
همراه آن لحظه هاي گريزان
از كوچه پسكوچه ها باز گشتم
با ساية خسته ومستم, افتان و خيزان
مستيم, مستيم, مستيم
مستيم و دانيم هستيم.
اي همچو من برزمين اوفتاده,
برخيز, شب ديرگاهست, برخيز
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر نه پاي و نه رفتار
تنها توئي با من اي خوبتر تكيه گاهم
چشمم, چراغم, پناهم.
من بي تو از خود نشاني نبينم,
تنهاتر از هر چه تنها
همداستاني نبينم.
با من بمان اي تو خوب, اي يگانه
برخيز, برخيز, برخيز
با من بيا اي تو از خود گريزان
من بي تو گم مي كنم راه خانه.
با من سخن سركن اي ساكت پرفسانه
آئينة بي كرانه.
مي ترسم اي سايه, مي ترسم اي دوست,
مي پرسم آخر بگو تا بدانم
نفرين و خشم كدامين سگ صرعي مست
اين ظلمت غرق خون و لجن را
چونين پر از هول و تشويش كرده ست؟
ايكاش مي شد بدانيم
ناگه غروب كدامين ستاره
ژرفاي شب را چنين بيش كرده ست؟
هشدار اي سايه ره تيره تر شد
ديگر نه دست و نه ديوار
ديگر نه ديوار نه دوست
ديگر بمن تكيه كن, اي من, اي دوست, اما
هشدار كاينسو كمينگاه وحشت
وآنسو هيولاي هول ست
وز هيچيك هيچ مهري نه برما
اي سايه, ناگه دلم ريخت, افسرد, افسرد
ايكاش مي شد بدانيم
ناگه كدامين ستاره فرو مرد؟
مهدی اخوان ثالث