توی یه اتاق سرد و بی روح رو به سه کنج دیوار نشستم و رد سایه روشن روی دیوار و خطوط کشیده شده روی دسته صندلی رو از زیر چشمبند دنبال میکنم. منتظرم. منتظر کسی که شاید خودش بهتر از هر کس میدونه که نه جای من اینجاست و نه جای اون اونجا! اما مزه گس قدرت هنوز برای اون شیرینه و برای نگه داشتنش حتی از لجنمال کردن هر ارزش و دلخوشی کوچک زندگیهامون ابایی نداره. حتی اگر این همه به دراماتیکترین شکل ممکنش انجام بشه. چرا دراماتیک؟ حتی کمدیترین شکل! اونقدر خندهدار که قبل از نشستن لبخند به لبات چشمات پر اشک میشه…
با صدای کوبیده شدن یه دسته کاغذ روی میز میگه که باز اومدم تا ته مونده ارزشهات رو هم به لجن بکشم…
یه بچه ده دوازده سالهام که داره تند تند راه میره تا زودتر به خونه برسه. بارها و بارها تصویر مادرش رو وقتی که این نوار کاست رو بهش میده توی ذهن خودش بازسازی میکنه. گاهی توی فکرش فرو میره و صورتش جمع و مردمک چشمش تنگ میشه و گاهی بیخود و بیدلیل خنده به لبش میشینه. میدونه که مادرش چقدر این آهنگ رو دوست داره. هر وقت از تلویزیون یا رادیو پخش میشد مادرش از توی آشپزخونه بلند میگفت که صداش رو زیاد کن. حتی بعضی وقتها میدید که با بعضی از آهنگاش چشمای مادرش پر اشک میشه. شاید این صدا و اون آهنگها تنها دلخوشیهای کوچک مادرش توی اون روزها بود. حالا میخواست بگه پسرت برای خودش مردی شده و برات چیزی که دوست داری رو میگیره و میاره خونه. از روز اولی که سمعیبصری مدرسه شروع کرد به کرایه دادن نوار کاست توی فکرش بود که این آلبوم رو برای مادرش بگیره. اما مدام دست این و اون بود و بالاخره تونسته بود کرایه کندش. هر چی به خونه نزدیکتر میشه هیجانزدهتر و صدای نفسهاش بلندتر میشه…
صورتم رو از پنجره بیرون میبرم تا خنکای نسیم به صورتم بخوره و باورم شه که خواب نیستم. عطرش فضای ماشین رو پر کرده. دستم رو روی دستش میگذارم و نگاهش میکنم. هر دو ساکتیم و شاید گذاشتیم که صدای شعر و موسیقی جای هر دومون حرف بزنه: در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن – شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
همه خوشحال و شاد هستن. همه چی مثل خواب میمونه. درست مثل رویا ناب و تکرار ناشدنی و غیرقابل وصف. شادیها همه واقعی و بیریا. بیش از یک سال بود که اونایی که دوستشون دارم رو با هم ندیده بودم و باهاشون همصحبت نشده بودم. مثل مردهای که زنده شده و پر از شوق دونستن و فهمیدن و مطلع شدن از همه اخبارها و رویدادها و اتفاقات افتاده توی این مدت و حال و احوال آدمها هست. بی بهانه مادرم از دلی که شکسته میگه. از کسی که شاید دوست داشت توی تمام این روزهای سخت و کشنده، صدای موسیقیش برای او و باقی مادرا و پدرای مثل اون آرامشدهنده و امیدبخش باشه. خیلی وقتها لازم نیست آدمها کار خاصی بکنن. همین که کار خاصی نکنن شاید کافی باشه. دلم گرفت…
با این جماعت اصلا نمیشه حتی صحبت کرد. چه برسه به بحث و منطق! توی مرامشون هدف وسیله رو توجیه میکنه. یه لیست درست کردن تحت عنوان لیست آلبومهای موسیقی مبتذل منتشر شده توسط وزارت ارشاد و کوبیدن توی بورد دانشگاه. آلبوم جدید اون هم توی لیست هست. توی این آلبوم سبکش رو کمی تغییر داده و به پاپ نزدیک شده. اما نمیشه پاپ خوندش. شاید بشه گفت پاپ-سنتی هست. اتفاقا استقبال خوبی هم ازش شده و شاید همین استقبال و این دلخوشی ساده مردم براشون سنگین باشه. شایدم زدن دولت خاتمی و کسب قدرت همه این سیاهکاریها رو براشون توجیه میکنه. از بحث با رییسشون هم نمیشه به جایی رسید. هیچ نشونی از منطق و فهم و ایمان نمیشه توی کلامش پیدا کرد. آخه چطور اسم خودش رو دانشجو میگذاره؟ با خودم عهد کردم که دیگه باهاش بحث نکنم! شاید اون روز فکر نمیکردم که یک بار دیگه صداش رو سالها بعد توی یه اتاق سرد و بیروح بشنوم…
علیرضا افتخاری قطعه تازهاش با نام «گل نسرین» را به نسرین ستوده – وکیل و فعال حقوق بشر تقدیم کرد.
کسی نمیخواد که هنرمندانی مثل افتخاری توی صف اول مبارزات مدنی و سیاسی فعال باشن و این به خودشون ربط داره، اما شاید جدا افتادن از مردم و نزدیکی به کسانی که کوچکترین معرفت و مروتی نسبت به او و باقی مردم ندارند چندان قابل دفاع نباشه. عکسالعمل شریعتمداری نسبت به این خبر از افتخاری در ماههای گذشته شاید خودش نمونه کوچکی از میزان مودت و مروت این قبیله باشه!
شاید همین یک خط خبر برای من و امسال من کافی بود. برای مایی که میتونیم دوباره بریم سروقت تمام اون آهنگهایی که موسیقی بخشهایی از زندگیمون شدن. و شاید در انتظار کارهای جدیدی از افتخاری که روزهای آتی زندگیمون رو هم آهنگ ببخشه. روزهایی الهامبخش، روشن و ماندنی…
این مطلب رو به بهانه انتشار قریبالوقوع صدمین آلبوم موسیقی علیرضا افتخاری نوشتم. شاید این نوشته نمای پایانی نداشته باشه…