محمد همشهريم بود، بصورت اتفاقى تو استانبول ديدمش و آشنا شديم، آمده بود كه قاچاقى بره اروپا .
موهاش خرمايي رنگ بود و پوستش سفيد ، عينهو بچه خارجيا. به شيرازى كه هيچ، كلا به ايرانى جماعت نميخورد. يه چيزي تو مايه هاى آلمانى يا كشوراى اسكانديناوی.
شماره موبايلمو بهش دادم و بعد از دو روز من برگشتم آنكارا و محمد هم منتظر تماس قاچاق بٓر(آدم پرون) بود تا برسوندش اروپا.
اصطلاح آدم پٓرون كلا به قاچاق چى هايي گفته ميشه كه تو كار رَد كردن آدما از مرز كشورا هستن.
يك ماهى از ديدارمون تو استانبول گذشته بود كه تلفنم زنگ خورد، شماره تركيه بود .
جواب دادم ديدم محمد پشت خطه. گفتم مگه هنوز نرفتى؟ گفت: رفتيم ولى گرفتنمون و تحويل پليس تركيه دادن و چن روزى هم بازداشت بوديم، حالا ميگى چكار كنيم؟
گفتم فعلا بيا آنكارا و يو ان ثبت نام كن كه يه مدرك واسه موندنت تو تركيه داشته باشى تا بعدش ببينيم چي ميشه.
محمد آمد آنكارا و با رفيقش بردمشون جلو دفتر UN يا همون نماينده امور مهاجرت سازمان ملل. جلو UN شلوغ بود. محمدم برگه ثبت نامشو گرفت. بايد چن ساعت منتظر ميموند تا واسش شهر مشخص كنن.
يه كافه سر كوچه بود، رفتيم دوتا چاى بخوريم.
تو كافه پيزورى و ريزه ميزه نشستيم و منتظر اعلام شهر محمد شديم.
به محمد گفتم يه سر ميرم بيرون يه سيگار بكشم و قدم بزنم و برگردم. وقتى داشتم ميرفتم بيرون، جلو در كافه با يه پسر همچنين خوش تيپ و تقريباً اتو كشيده سينه به سينه شدم خودمو كشيدم كنار كه رد بشه، زير بغلش دو تا كتاب و چندتا جزوه بود.
خونوادههاى افغانستانی كنار ديوار با زن و بچه رو زمين نشسته بودن. از اين همه غربت در غربت دل آدم ميگرفت. اكثرشون چند سال ايران بودن و حتى متولد ايران و حالا آمده بودن به اميد پيدا كردن يه مأمن واقعى. يادم به رفتار هموطنان آرايایىنژاد پاکنژاد كه ميفتاد حالم به هم ميخورد كه چرا؟ اين همه رفتار زشت و خودبرتر بيني چرا؟؟
عربها هم كم نبودن، كه بچه هاشون با سر و صدا و گريه كل منطقه “سنجاك محله سى” رو از حضورشون آگاه كرده بودن.
يه نفر هم داشت با گوشى و زبان شكرشكن فارسى بلند بلند صحبت ميكرد: ببين كلا جمع كنيد بيايد، خيلى راحته. ميگن يكى دوساله آمريكا هستيم! من اينجا تاريخ ميگيرم شما هم زود حركت كنيد و بيايد! يادم به صف شير افتاد كه خانمهاى محله ميگفتن “زنبيلم رو گذاشتم واست جا گرفتم!” رفتم طرفش و يه كم مودبانه گفتم تازه ثبت نام كردى؟ گفت: آررره. يه نموره “ر” آره رو كشيد و ادامه داد همين حالا! از سر دلسوزي گفتم ببين داداش اين طى طريق پناهندگى همچى بگى نگى سخته و به اين راحتيها هم نيس. يه نگاه همچين “به تو چه فضول” بهم كرد و گفت: بيين داش ما ميدونيم چه ميكنيم. رفيق فابم از همينجا يه ساله رفته. گفتم: اميدوارم موفق باشيد! كه معنيش میشد “به جهنم هر غلطى دلت ميخواد بكن”
سيگارم كه تموم شد چند دقيقه بعدش برگشتم تو كافه. ديدم اون بنده خدا كه كتاب زير بغلش بود روبرو محمد سر ميز نشسته و داره حرف میزنه. منم رفتم رو صندلى پشت سرشون نشستم. بنده خدا “مُبَشِّر” بود و داشت واسه محمد از مسيح و معجزاتش میگفت!
محمدم دستش زير چونش بود و صورتش يه وری شده بود.
هر چيزى از عيسى مسيح بخواى و ايمان داشته باشى بهت ميده. باور كن كه او بصورت انسان به روى زمين آمد تا با به صليب كشيده شدنش تاوان گناههاى ما رو بده …
چشماى محمد از بیخوابى سرخ شده بود و يه چشمش از فشار دست روی صورتش نيمه باز بود و يه كلمه هم نمیگفت. فقط زل زده بود به طرف و نگاش میكرد.
ماها هم همه خادمان خداوندمان عیسی مسيح هستيم و هر كارى كه بتونيم براى پيروانش ميكنيم. عبسی مسيح شبان ماست و …
محمد در حالى كه كف دستش زير چونش بود و انگشتاش روى يك طرف صورتش يه حالت عارفانه گرفته بود. با همون حالت عارفانش براى اولين بار به حرف آمد. به همون لهجه غليظ شيرازى كه اصلا بهش نميومد گفت: خدا وكيلى هر كارى باشه میكنی؟!
مُبشِّر بنده خدا كه واسه اولين بار صوت ملكوتى طرفش رو شنيده بود و از اون لهجه شيرازی جا خورده بود گفت: اگر كارى از دستم بر بياد حتماً!
محمد يه نگاه به مُبشِّر كرد و گفت: ميگم شُمو تو دس و بالت آدم پرون سراغ ندارى كه از مرز ردمون كنه! به حضرت عباس پولشم حاضره!
بنده خدا كلا رفت تو كما. نيم ساعتى كه با محمد حرف رده بود، اگر به ديوار گفته بود تاثيرش بيشتر بود. دهنش يكم باز مونده بود، انگار طرفش جوراباى نشُستش رو دراورده و كرده تو حلقش. چند ثانيه حرف نمیتونست بزنه!
وقتى از شوک درامد، خيلى شيک بلند شد و كتاباش رو برداشت و راه افتاد. شايد به عمد، رو به من كرد و گفت روز به خير و رفت! محمد هم بدون اينكه حواسش باشه كه روی مُبشِّر به من بوده نه به اون جوابش رو داد و گفت: دس على به همرات كاكو !!!
محمد همينجورى كه داشت از خستگى غش میكرد بهم گفت: ميگما، شبان مگه همو چوپون نيس؟! بعدشم سرشو گذاشت رو دستشو و چرتش برد.