يك حمال در جمع لاكچرى‌ها (بخش اول)

جمعه 26 ژانویه 2018 | موضوع: برداشت‌آزاد

نویسنده: سید ضیا خلیلی

بصورت اتفاقى با يكى از دوستان به جمعى رفتم كه می‌گفتن “نقد كتاب” می‌كنن و كتاب واسه مطالعه معرفى می‌كنن.
رفتيم داخل كافه و تو لحظه اول عينهو بازار شوء لباس كه آدمو ميخكوب می‌كنه منم كُپ كردم. به جان خودم لباس گارسن كافه ده برابر لباس من پولش بود! چه رسد به پوشش حضار!
حميد يه سلام و عليك گرم با همه كرد و منم مثل يه نوكر خونه زاد و گداى كتك خورده پشت سرش می‌رفتم. همه با حميد گرم احوالپرسى می‌كردن و نوبت به من كه می‌رسيد همچين يه نگاه تاپاله‌وار بهم می‌كردن و با يه ترحم كه انگار كُزت مذكر ديده باشن، محض رضاى خدا يه “چطوريد” يا “خوب هستيد” ول می‌دادن تو صورتم!! بهترين ورژنش يه خانم سرتاپا پلاستيكى بود كه مثل كسى كه تو بازجويي وزارت اطلاعات می‌خواد اعتراف كنه با هزار زحمت و سنگينى زبون گفت: خوش آمديد… كه اونم وقتى انگشتاى سياهم رو ديد از همون يه جمله هم پشيمون شد!
با تمام وجود حس كُزت بودن تو مهمونخونه تنارديه بهم دست داده بود. به طورى كه اگر كف‌ساب يا تكه پارچه دم دستم بود خودكار شروع به شستن زمين می‌كردم.
حميد از خوش و بش كه فارغ شد تازه يادش آمد كه منم باهاشم و با چرخش قهرمانانه برگشت طرف من و بعد رو به جمع كرد و گفت: اينم دوستم آقاى خليلى كه قول داده بودم بيارمش، كه فكر كنم بعضيا از اين جمع دورادور باهاشون آشنا هستيد! هنرمند، خطاط، عكاس، كه گاهى هم مينويسن!!!
البته آنچه من از چهره عزيزان حاضر ديدم، احتمالا جملات حميد رو اينجور تو ذهنشون ترجمه كردن! يعنى چهره‌شون اين رو می‌گفت.
اينم نوكر خونه‌زاد ما “فتح الله” كه وقتى ميايد خونمون ازتون پذيرايی می‌كنه! و می‌شناسيدش.
حمال! بيشعور! بيل‌زن باغچه! كه گاهى هم ماشين می‌شوره!!
از قيافه اون جمع من چيزی بيشتر از اين دستگيرم نشد. اما اولين معجزه رخ داد و همون خانم پلاستيكيه يه نگاه ديگه به دستم كرد كه داشتم فنجون چاى رو بالا می‌بردم و گفت: دستشويی همين‌جاست اگه می‌خوايد دستتون رو بشوريد… منم با يه حس شيطان رجيم گفتم: فك نكنم راحت پاك بشه! آخه حميد جون نگفت كجا می‌ريم، منم داشتم يه تابلو خط واسه دوستم می‌نوشتم، كه خوب دستى هم كه به دوات و مركب و قلم‌نى باشه سياه می‌شه و اگر خشك شد به اين راحتى پاك نمی‌شه! و فی‌الفور خانم فرمودند: اين هنر هست كه ردّ خودشو رو دستهاتون جا گذاشته! همچى يه لحظه فكر كردم مير عماد قزوينى هستم كه نامرد حميد زد تو برجكم و حالم رو گرفت و پريد وسط معاشقه من نديد بديد و خانم پلاستيك نشان و با يه لبخند عمروعاص‌وار گفت: بله اتفاقاً تابلو خطشون رو قراره نصب كنن تو يكى از نمايشگاه‌ها كه بازديد‌كننده هم زياد داره!!! خانم با يه هيجان لاكچرى در حالی كه دهنش به وضوح كج شده بود گفت: وووووااااااااووووو!!! كجا؟ حميد گفت: فعلا واسه برادرم فرستاديمش فرانسه چون سفارش دهنده برادرم هستن و وجهشم ايشون دادن! اما قول دادن حداكثر بازديدكننده رو داشته باشه.
من كه دهنم وا مونده بود و بدون ووووااااااوووو گفتن داشت كج می‌شد يادم به دو ساعت پيش افتاد كه رو دو تا كاغذ A4 با قلم درشت و مركب دوتا جمله نوشته بودم يكى “نسيه ممنوع” و يكى “نويت را رعايت كنيد” كه داداش حميد همون موقع با چسب زدش تو نونوايي سنگكش و يه نون سنگک داغ هم به عنوان تشكر بهمون داد كه جاى همگى خالى با پنير ليقوان و سبزى خورده بوديم و بعدش آمده بوديم كافه!

پايان بخش اول


نظرات بسته است.