هنوز که هنوزه از دیدن فیلم “بچههای آسمان” دچار رقت قلب میشم…
چه اون زمانی که پسربچهای 15 ساله بودم، چه حالا که پسربچهای 30 سالهام، وقتی پارهای از صحنههای این فیلم رو میبینم و یا دیالوگهای معصومانه رد و بدل شده بین علی و خواهرش رو میشنوم و مهمتر نگاههای معصومانهای که بین این دو نفر و حتی پدر و مادرش رد و بدل میشه رو میبینم ناخودآگاه اشک از چشمام سرازیر میشه و دوست داشتم جای یکی از ماهیهایی بودم که توی سکانس پایانی فیلم به پاهای علی بوسه میزدند…
چه بچههای آسمانی که هستند. بچههایی که با یک دلخوشی کودکانه و معصومانه میخوان با مصائب سیاه و استخوان خردکن دنیایی که بزرگها ساختند روبرو شن و بدتر از ما، مسئولین که دغدغهها و وجودشون رو تکذیب میکنند. کسانی که آبرودارند و کسی نمیدونه که به نان شب محتاج…