یک حمال در جمع لاکچریها (بخش دوم)
نویسنده: سید ضیا خلیلی
جرعه اول چاى رو كه خوردم چشمم افتاد به منو و قيمت چاى، كه افتادم به سرفه كردن !!! حميد كه فهميد چى شده سر كرد تو گوشم و گفت: پس نيفتى بالاغيرتأ كه لازمت دارم ، به حميد گفتم : به روح اعتقاد دارى؟؟ گفت ها كاكو اعتقاد دارم ولى تو روحِ خودت باشه!!!
كم كم جمع اديبان شيكپوش اين بنده حقير رو به حساب داشت مياورد ، تو اون زمان كتاب هاى پائلو كوئيليو رو دور بود، من ميديدم كه تو خيابون هاى بالاشهر از دختر و پسر يه كتاب
“كيمياگر” دستشون بود و راه ميرفتن، كتاب رو هم بعظأ مثل كلاسور ميگرفتن تو سينشون طورى كه عنوانش ديده بشه ولى حكمتشو نميدونستم، بر اساس همين اصل بحث هم بيشتر دور جناب پائلو خان ميگشت و همشون داشتن به نوبت نقد هاى ادبى ميكردن و از فرم نوشتارى كوئيليو ميگفتن.
نه اينكه بحث تو اين سطح بهشون نميومد ، نه،، اصلا منظورم اين نيست بلكه كلا مال اين حرفا نبودن اما تو بحث، اسم تمام سبك هاى ادبى مثل فهش هاى چاروادارى بچه هاى پايين شهر از از دهن ها خارج ميشد از امپرسيونيسم شروع شد به راسيسم و فاشيسم و نازيسم و .. تو اون جمع تنها ايسمى كه مطمئن بودم يه نفر هم بهش تسلط داشته باشه و هم مبتلا بهش باشه فقط “ساديسم” بود كه ميدونستم حميد داره!!!
يكى از آقايان محترم رو به من كرد و گفت: جناب خليلى ساكتيد؟؟
گفتم: خواهش ميكنم دارم از حضور جمع استفاده ميكنم
گفت: آخرين كتاب كه خونديد چى بوده ، بفرماييد تا ما هم استفاده كنيم
– والا آخريش هنوز تموم نشده ، دارم رمان “ثريا در إغماء” اسماعيل فصيح رو ميخونم
يه دو نفرشون همچين اسم نويسنده بهشون نچسبيد فك كنم اسماعيل فصيح رو با “اسمال بي كله” تو فيلم گنج قارون اشتباه گرفتن.
حميد يه الو الو با موبايلش كرد و با عذر خواهى از سر ميز بلند شد و رفت بيرون
يكى ديگه گفت: از پائولو چيزى خونديد
سرمو كه به طرفش چرخوندم يه اكازيون كامل از لوازم آرايش رو ديدم دوتا چشم نيمه خمار كه وقتى آمدم جواب بدم متوجه شدم منظورش از اينكه از پائولو چيزى خونديد سوال نبوده بلكه ميخواست بگه قيافت به اين حرفا نميخوره .
تا آمدم جواب بدم حميد آمد تو و با يه لحن دلبرانه گفت: با عرض پوزش از دوستان و رو كرد به من و گفت: مث اينكه با شما كار دارن و نتونستن به گوشى خودتون زنگ بزنن ، منم گوشى رو گرفتم و با عذرخواهى از جمع آمدم بيرون و هنوز گوشى رو در گوشم نبرده بودم كه حميد گوشى رو قاپيد و گفت: ميگم تو كى ميخواى آدم بشى؟؟!! اين حرفا چيه كه ميزنى؟؟ اسماعيل فصيح كيلو چند؟؟
– چرا چرت ميگى خوب پرسيدن منم گفتم ، من از كوئيليو فقط كيمياگرشو تا ده صفحه اولش خوندم ، اونم حوصلم نشد و ولش كردم
– ببين وقتى ميگم گاگولى بهت برميخوره، خوب بيشعور فك ميكنى اين جماعت خوندن؟؟ به خدا من بيشتر از اينا كتاب خوندم ، اينا فقط چن صفحه ميخونن و مثل هميشه چيزي ازش نميفهمن بعدش تو مجله ها نقدها رو ميخونن ببينن كى چى نوشته ميان اينجا همونو بلغور ميكنن. به جون خودم اگه يكيشون فرق بين رمانتيسم با رماتيسم رو بدونه !! ميگى نه برو تو تا بهت بگم ، هفته قبل واسه اينكه كم نيارم اسم صمد بهرنگ و كشيدم وسط واسشون قمپز در كردم فك ميكني چى شد؟؟ فقط دوتاشون اسم ماهى سياه كوچولو به گوششون خورده بود ، تازه اين با معلوماتش بود يكى ديگشون بهم گفت خيلى از صمد بهرنگ شنيدم شما نميدونيد كجا ميشه ايشون رو ديد!!! به روح بى بى عشرت اگه بخوام دستت بندازم !!! منم واقعأ نميدونستم كجا خاكش كردن كه آدرسشو بدم . گفتم خوب حداقل ميگفتى من يه لباس بهتر ميپوشيدم ،، حميد گفت: نه همينطور شِرِنده پِرِنده بهتره!! بيشتر شكل هنرمندا ميشى خودت نميدونى بعضيا چه پول كلونى واسه لباس پاره پوره ميدن كه هنرمند باشن ولى تو خودت ذاتأ خمير مايه هنرمندى رو دارى !! نه لباس راست و درستى دارى نه خونه زندگى بدرد بخور، قيافتم كه فابريك داغونه فرق امشى و پيف پاف با عطر و ادكلن رو هم كه نميدونى . زدم پشت گردنش و گفتم: مث اينكه يادت رفته همين پارسال “به به” خوش بو كننده دستشويي زده بودي به خودت و رفتى سر قرار، كه دختره فهميد و آبروت رفت !! حتمأ اينم من بودم كه به شلوارك ميگفتم شلوار آسين كوتاه !! هر دو غش كرديم از خنده و حميد گفت : بسه ديكه ، بريم تو كه ضايع ميشه ، فقط مرگ من چنتا چشمه رو كن تا من كارمو بكنم . موبايل رو بهش دادم و رفتيم داخل كافه، منم خودمو واسه راند نهائي آماده كردم.