یک حمال در جمع لاکچری‌ها (بخش سوم و پایانی)

یکشنبه 19 آگوست 2018 | موضوع: برداشت‌آزاد

نویسنده: سید ضیا خلیلی

با هم وارد شديم مثل سه تفنگدار البته منهاى يك و نشستيم سر ميز كه گارسون آمد و چنتا اسپرسو و قهوه ترك و چيزاى ديكه كه اسمشون رو نميدونستم جلوى چند نفر گذاشت و گفت امر ديگه اى نيست ؟ حميد و چند نفر ديگه تشكر كردن و حميد به من گفت: شما چيزى ميل نداريد؟ گفتم نه و به زور جلو خندم رو گرفتم ، حميد يه چشمك زد و سرشو تكون داد كه يعني چي شده؟ آروم گفتم بعد برات ميگم
اينبار من بحث رو كشوندم رو كتاباى صمد بهرنگى كه عاشق بودم (هنوزم هستم)
از قرار معلوم تيكه پرونى هفته گذشته حميد اثر كرده بود و جماعت بزرگوار اسم كتاباشو پيدا كرده بودن يا حداقل ديگه كسى جهت ملاقات باهاش دنبال آدرسش نميگشت!!
از اون طرف ميز يه آقاى همچين جا افتاده تر از بقيه گفت: بهرنگى رو همه با ماهى سياه كوچولو ميشناسن ، شما هم مثل من!! ماهى سياه كوچولو رو قهرمان خودت ميدوني و يه جورايي همزاد پندارى باهاش ميكنى؟؟!!
گفتم: خير من تو شخصيت هائى كه صمد ساخته بيشتر كاراكتر “اُلدوز” رو دوست دارم چون گرايش به قهرمان يكه شدن نداره و بيشتر با كمك پيرامونش سعى ميكنه با ستم نامادرى مواجه بشه كه اين يعنى كنش اجتماعى بيشتر نسبت به ماهى سياه كوچولو.
چشم حميد يه برق كه نه يه رعد و برق زد چون ميدونست اكثر اين جماعت اصن نميدونن خود صمد كى بوده كه بخوان قهرمان هاى داستاناشو بشناسنش .
يه سكوت چند لحضه اى به فضا حاكم شد كه حميد گفت : نظرت در مورد شخصيت ياشار چى هست؟ يعنى از منظر يك همراه لازم واسه الدوز كه يه الگوى ثابت اجتماعى به حساب مياد؟
يعنى بى شرف تر از حميد نديده بودم، نامرد هرچى رو كه خودم بهش گفته بودم بدون يه واو كم و زياد با يه ژست منتقد ادبيات گذاشت جلو روم !! يكى از دخترا همچين مات داشت به حميد نگا ميكرد انگار ژان پل سارت رو داره ميبينه !! يجورايي بهم برخورد كه در مورد صمد بهرنگى تو اين جمع “فرهيخته” صحبت بشه، شايد هم من تعصب بيش از حد روى صمد بهرنگى داشتم و البته هنوزم دارم.
تقريبأ كه نه ، كاملا حواسم به هيچى نبود!! فقط يه مشت دهن با رژ و برق لب (كه اين مورد آخرى تو هر دو صنف مشترك بود) باز و بسته ميشد و دست هايى كه واسه توضيح بيشتر و دقيقتر از “هيچى” تو هوا ول داده ميشد و كلمات “ر” و “ش” كه به طرز زننده اى ادا ميشد و ….. حس بدى بود .
تا پايان بحث بجز دقت به نحوه رفتارها و ادا و اصول ها، هوش و حواسم به هيچى نبود فقط يه پسر حدود بيست و دو سه ساله يه گوشه از همون اول ساكت و مؤدب نشسته بود كه توجهم رو جلب كرد انگار يه حرف واسه گفتن داشت كه رو زبونش سنگينى ميكرد.
يدفعه با ضربه آرنج حميد كه به پهلوم خورد به خودم آمدم، يه آن ميخواستم داد بزنم مگه مرض دارى ساديسمى !! كه خودمو جمع كردم و با يه لبخند ژوكوند وار در حالى كه درد تو پهلوم پيچيده بود گفتم : جانم
حميد گفت شما هم موافقيد؟
با چى؟
عزيزان ميخوان واسه شام برن عفيف آباد ولى هنوز رستورانشو انتخاب نكردن
منِ و من كنان گفتم: عزيزان محبت دارن ولى حميد جان انگار فراموش كرديد كه من …
به اينجا كه رسيد حميد حرفمو قطع كرد و گفت: ببخشيد يادم نبود ، آقاى خليلى شب شام حاضرى ميخورن ، معمولا نُون و سبزى !!
تو همين هاگيرو واگير اون پسر مؤدب كه تا حالا ساكت بود و من فك ميكردم كلا لاله ، قربون قدرت خدا به حرف آمد و گفت: ببخشيد يه سوال داشتم !!؟؟ كل جمع هم شوكه شده بودن از قرار معلوم ايشون جزء صامت گروه بودن ، يكى از دخترا گفت: به به على جان بالاخره به حرف آمدى و وارد بحث شدى !!
على هم گفت : نه ،، نه با شما نبودم فقط يه سوال از استاد داشتم !!!
حالا من داشتم دنبال يه استاد تو اون جمع ميگشتم و حى اطرافمو نگاه ميكردم كه با ضربه مجدد آرنج حميد به خودم آمدم ، حميد گفت با شما هستن
گفتم : با كى؟ با من ؟؟؟؟؟؟؟
ضربه اى كه كلمه استاد به گيج گاه من زد، محمد على كلى به سرِ جو فريزر نزده بود !!
زود خودمو جمع جور كردم،، يعنى اساسى خودمو جمع كردم و گفتم: اگر با بنده هستيد، من نه استاد هستم نه روشنفكر نه هيج چيز ديگه ، من مدرك تحصيليم ديپلم اقتصاد هست با يه مدرك عكاسي و گواهى يه دوره خبرنگارى، همين ……..
جمع يكم ساكت شد و از نگاه ها پيدا بود كه دوباره از قله اوج فرضى اون جمع دوباره به همون حالت اوليه برگشته بودم مثل گوشى كه “ريست فكتورى” ميشه دوباره به همون تنظيمات اوليه برگشته بودم!!
على با همون صداى آروم گفت: من صد سال تنهايي گابريل گارسو ماركز رو خوندم ولى نتونستم درست بفهممش.
من كه ديگه اون بند استاد رو دور گردنم حس نميكردم راحت گفتم: عزيزم اين چيز عجيبي نيست منم درست دركش نكردم اما سر جمع همين رو بدون كه جريان يه قبيله هست كه كلا از دنيا پرت افتادن ، ولى اگر دوست دارى كتاب “اهل غرق” منيرو روانى پور رو بخون فوق العاده هست و دركش هم واسط راحته
يه آقاى برق لب زده پرسيد: منير روانى چى؟؟
گفتم منير نه ، منيرو در ضمن روانى هم نيست روانى پور هم اسم فاميليشون هست
حميد كه قسمت ايوان كاخ آرزوهاش فرو ريخته بود سر كرد تو گوشم و گفت: كلا تركمون زدى تو همه چى ،، پاشو بريم !! البته عصبانى نبود چون بعدها بهم گفت كه منظورش فقط زدن برجك اين جمع مصنوعى بوده!!! ولى خوب، بازى تا آخر ادامه نيافت .
من تو فكر اين بودم كه همين امشب عزيزان كتاب دوست چه جور به سراغ اسم “گابريل گارسيو ماركز” خواهند رفت تا يه اسم به ليست ژست گرفتن هاشون اضافه كنن.
به على گفتم: فردا سراغ خونه ماركز و ازت نگيرن، صلوات بفرست !!!
خداحافظى كرديم و داشتيم ميرفتيم كه على با همون شرم اصيلش جلو آمد و تشكر كرد ، يه نگا بهش كردم و گفتم: شام رو ميخواى با ما باشى؟؟ چشمش برق زد گفت حتمأ
گفتم ببين، شام عفيف آباد و معالى آباد نيستا،
فلكه فخر آباد هست و چغور پغور و جگر و خوش گوشت،!! حالا هستى (چغور پغور فخرآباد بكى از قديميهاى شيراز هست كه هنوزم فكر كنم باز باشه)
گفت بريم، حالا شديم سه تفنگدار واقعى به علاوه رحيم كه قرار بود نُون سنگك بگيره و بياد.
حميد هر چند غير جدى، اما كناب خوندنى رو كه با كتاباى صمد شروع كرده بود ادامه داد و هنوزم با همون ساديسم درمون نشده ول ميگرده و هنوزم همون دوست يكرنگ موند،
على هنوز باهام ارتباط داره ، هنوز همون على هست، يه بچه پولدار با خانواده و تربيت اصيل كه هيچ وقت اداى چيزى را كه نيست در نياورد.
يه تابلو خط واقعى(نه از مدل تابلو برادر حميد) واسش نوشتم كه بعد چند سال هنوز تو خونشون آويزونه و عكس كه ميفرسته به عمد زيرش واميسته.
چند نفر از جمع رو دورادور از طريق فضاى مجازي ميبينم كه هنوز هم دارن …. اصن ولش كن به ما چه مربوط
پينوشت: چنتا از همون عشق پائولو كوئيولو ها رو ديدم كه بعد از تويتش واسه رضا پهلوى، هر چى فهش خواهر و مادر بود به پائولو داده بودن !!! به جان خودم بيشترشون نميدونستن كه طرف هنوز زنده هست.


نظرات بسته است.